.
.
.
من از آن روز که نگاهم دوید
و پردههای آبی و زنگاری را شکافت
و من به چشمِ خویش انسانِ خود را دیدم
که بر صلیبِ روحِ نیمهاش
به چارمیخ آویخته است در افقِ شکستهی خونیناش،
دانستم که
در افقِ ناپیدای رودرروی انسانِ من
ــ میانِ مهتاب و ستارهها ــ
چشمهای درشت و دردناکِ روحی که
به دنبالِ نیمهی دیگرِ خود میگردد شعله میزند.
و اکنون آن زمان دررسیده است
که من به صورتِ دردی جانگزای درآیم؛
دردِ مقطعِ روحی که
شقاوتهای نادانی، آن را ازهمدریده است.
و من اکنون
یکپارچه دردم...
.
.
.
میانِ آرزوهایم خفتهام.
آفتابِ سبز،
تبِ شنها و شورهزارها را
در گاهوارهی عظیمِ کوههای یخ میجنباند
و خونِ کبودِ مردگان
در غریوِ سکوتِشان از ساقهی بابونههای بیابانی بالا میکشد؛
و خستگیِ وصلی که امیدش با من نیست،
مرا با خود بیگانه میکند:
خستگیِ وصل،
که بهسانِ لحظهی تسلیم،
سفید است و شرمانگیز.
.
.
.
و این منم
که خواهشی کور و تاریک
در جایی دور و دست نیافتنی از روحم ضجه میزند.
و چه چیز آیا،
چه چیز بر صلیبِ این خاکِ خشکِ عبوسی که
سنگینیِ مرا متحمل نمیشود میخکوبم میکند؟
آیا این همان جهنمِ خداوند است
که در آن
جز چشیدنِ دردِ آتشهای گُلانداختهی کیفرهای بیدلیل
راهی نیست؟
و کجاست؟
به من بگویید که کجاست
خداوندگارِ دریای گودِ خواهشهای پُرتپشِ هر رگِ من،
که نامش را جاودانه با خنجرهای هر نفسِ درد
بر هر گوشهی جگرِ چلیدهی خود نقش کردهام؟
و سکوتی به پاسخِ من،
سکوتی به پاسخِ من!
سکوتی به سنگینیِ لاشهی مردی که امیدی با خود ندارد!
.
.
.
میانِ دو پارهی روحِ من هواها و شهرهاست
انسانهاست با تلاشها و خواهشهاشان
دهکدههاست با جویبارها
و رودخانههاست با پلهاشان، ماهیها و قایقهاشان.
میانِ دو پارهی روحِ من طبیعت و دنیاست ــ
دنیا
من نمیخواهم ببینمش!
.
.
.
تا نمیدانستم که پارهی دیگرِ این روح کجاست،
رؤیایی خالی بودم:
ـ رؤیایی خالی، بیسر و ته، بیشکل و بینگاه...
و اکنون
که میانِ این دو افقِ بازیافته
سنگفرشِ ظلم خفته است
میبینم که دیگر نیستم،
دیگر هیچ نیستم
حتا سایهیی که از پسِ جانداری بر خاک جنبد.
.
.
.
شبِ پرستارهی چشمی
در آسمانِ خاطرهام طلوع کرده است:
دور شو آفتابِ تاریکِ روز!
دیگر نمیخواهم تو را ببینم،
دیگر نمیخواهم،
نمیخواهم هیچکس را بشناسم!
.
.
میانِ همه این انسانها که من دوست داشتهام
میانِ همه آن خدایان که تحقیر کردهام
کدامیک آیا از من انتقام باز میستاند؟
و این اسبِ سیاهِ وحشی که در افقِ توفانیِ چشمانِ تو چنگ مینوازد
با من چه میخواهد بگوید؟
.
.
.
انسانی را در خود کشتم
انسانی را در خود زادم
و در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختم.
اما میانِ این هر دو،
لنگرِ پُررفتوآمدِ دردی بیش نبودم:
دردِ مقطعِ روحی
که شقاوتهای نادانیاش ازهمدریده است...
تنها
هنگامی که خاطرهات را میبوسم
در مییابم
دیریست که مردهام
چرا که لبانِ خود را
از پیشانیِ خاطرهی تو سردتر مییابم
از پیشانیِ خاطرهی تو